رمان یادت باشد ۱۵۵

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج
با همان صدای گرفته، اولین چیزی که گفت این بود: قبول باشه. خیلی هم سعی می‌کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. اهل مداحی شور و بالا و پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می‌زد. بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت. حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی گذاشته بود، به مربی سفارش کرده بود: به اینها شور یاد نده، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن.
شب حضرت عباس(ع) برا یحمید یک شب ویژه بود. موقع برگشت سوار موتور که شدیم، گفت: دوست دارم مثل آقا ابوالفضل(ع) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب(ع) بشه. وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آرومتر سینه بزن. لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی. جوابش برایم جالب بود. گفت: فرزانه! این سینه به خاطر همین سینه زنی هیچ وقت نمی سوزه. چه این دنیا چه اون دنیا. بار ها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد. بعد ها من متوجه این راز حمید شدم!
◽◾◽
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی‌آمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم. یادداشت های کوچک می‌نوشتم. چون معمولا حمید زودتر از من خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر میگشت. هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم. می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چه جوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی سلام خالی!
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۹)

رمان یادت باشد ۱۵۶

رمان یادت باشد ۱۵۷

رمان یادت باشد ۱۵۴

رمان یادت باشد ۱۵۳

درخواستی

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط